شب پاییز
گفت : دعا کنی می آید بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهیدبردارید! خدا مواظب سیبهاست...
گفتم : آنکه با دعا بیاید با نفرینی می رود
خواستی بیایی با دعا نیا ...با دل بـــــــــــــیا...
علتش پـول نبود
انع?اسِ جُو? هر روز نبود
علتش، چهرهیِ ژولیدهیِ ی? دلق?,
یا زمین خوردن ی? ?ور نبود ...
من بهِ « من » خندیدم !
?ه چو ی? دلق? ِگیج
نقش ی? خنده به صورت
دارم و دلم میـــگرید ...!
Design By : RoozGozar.com |